۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

براي او كه هنوز رفتنش را باور نمي كنم ...

سالها زندگيم پر بود از ترس نداشتنت،نبودنت،نشنيدن صدايت،ترسي غيرواقعي در اعماق وجودم،مي ترسيدم،ميگريستم،چشمهايم را ميگشودم و تو را مي ديدم كه هستي پر از دوست داشتن،پراز مهرباني،پر از چيزهايي كه با بودنشان همه غم هايم فراموش مي شد،،چشمهايم را مي بندم و ميگشايم به اين اميد كه اين روياي كودكيست كه بازگشته،،،اما تو نيستي،براي هميشه رفته اي،نمي توانم بدون تو زندگي كنم،هيچ كدام از روزهاي گذشته را باور نمي كنم،كابوس بود،وهمناكترين و فنا ناپذيرترين كابوس زندگيم،،،،، ـ